هنر برای عذابی که اکنون خوشایند است...

این پست ( + ) جناب علیرضا خان منو یاد روزهای دوران راهنمایی و زنگ هنر انداخت...

یک دبیری داشتیم به اسم آقای صدر ممتاز. با یک ریش توپی سیاه و قد فوق بلند! ( تقریبا یک چیزی شبیه به این بازیگر / مجری که اسمش یادم رفته ولی این اواخر بهش میگن قیاس الدین جمشید کاشانی!ولی قد بلندتر!) همیشه هم روزهای چهارشنبه کلاس هنر داشتیم. همیشه هم شب های سه شنبه بنده در حال کوفتن بر مغز سر خود بودم!
تکلیف های هنر ما همیشه یه چیز هایی بود که واسه من جدید بود و فکر هم نمیکنم کسی از بچه ها تا به حال انجام داده بود همه اش هم خوراک کثیف کاری! از کاغذ چایی و ابر و باد بگیر تا چاپ سیب زمینی و در آخر هم شاه بیت این هنر ها یعنی خشنویسی...

بنده هم که همش تو کار بزن در رو! همیشه سر این کلاس بحث داشتیم با حضرت استاد ( البته اون بگیر نگیر که اون یکی معلم محترم هم فرموده بودند ( +) در این مورد هم کاملا صدق میکرد!)

با این حال الان که فکر میکنم فقط خود این آدم یادمه و خاطرات زیادی ازش یادم نیست
بهترین خاطره ای که ازش یادمه اینه که یک سری از ما بچه ها رو به یه دلیلی برده بود کارگاه بعد اونجا هم جای دنجی بود.. خلاصه ییهو دیدم از یه گوشه یه سنتور در آورد ( یه طوری که انگار قبلا جا سازی کرده ) و شروع کرد به زدن....

خاطره بعدی هم مربوط میشه به همون بحث بگیر نگیر که مادرم رو کشوند مدرسه با این مضمون که پسری که این دست رو برای من کشیده ( یادتونه یکی از فیگور ها بود که به دست یک حالتی بدیم و بکشیم ، بنده خدا همچین اینو دید و ذوق در کرد از خودش و برای یک بار در عمرش به من بیست داد! ) این چه وضع خوشنویسی هست ( خدایی یادمه چون این خوشنویسی در همون سکوی معروف ( + ) به انجام رسیده بود! )

خاطره آخری هم که میخوام بگم مربوط به یه تکلیف هست که قرار بود اسم خودمون رو به صورت آرم طراحی کنیم و من اسمم رو به صورت دو تا لوزی در آوردم و خیلی کیف کرده بودم از IQ که ترکونده بودم. وقتی نشون این اقا دادم یه ذره این ور و انورش کرد و گقت : فقط اینجاش رو کوتاه کن و خط هات رو پهن تر. منم گفتم چشم و در دلم متهم اش کردم به بی سلیقگی و این که اصلا همین که خودم کشیدم بهتره!!!

هی چه دورانی بود....

Comments (14)

Loading... Logging you in...
  • Logged in as
اینکه سعی می کردند از همه هنرمند بسازند هنوز برایم جای سوال داره! (اصلا هم حق نداری بگی چرا کامنتم ادبیه!)
وحید جلیلوند !
ولي با همه اين حرف ها زندگي توي اون روزها سعادت بي بازگشتي بود . حالا چه خوش مي نوشتيم چه ناخوش .چه هنرمند مي شديم چه بي هنر ...
تو ای هم نفس هرگز به این میندیش که چه کسانی و چند نفر تو را دوست دارند، به این بیندیش که تو چند نفر را دوست داری[قلب]
وبلاگ زیبایی داری به من هم سر بزن عزیزم[گل]
too omram natonestam yek khate rast bekesham.hamishe az kelase honar farari boodam.khaterarte badai daram az kelase naghashi
che bacheye jalebi budi!! aks bezar az bachegit/az dorane madresat
همیشه عاشق هنر و طراحی بودم.
اگر به دل خودم بود صد سال سیاه این اسم مهندسی رو یدک نمیکشیدم.و مطمئنا عاشق سیاه شدن دستهام با مدادهای طراحی بودم.

کاش باز هم اون دوران بود !!!
امیدوارم از اون کلاس تعدادی سراغ رشته هنری رفته باشن....خوش به حالتون ...چقدر جلا داد به روحتون....معلم با دلم ارزوست!
سلام
چجوری میشه اسم تورو به صورت دوتا لوزی کشید؟؟؟ سریع میکشی فردا میاری من ببینم!!!
اساسا معلوم هترمندي
راستي من هنوز دندون دردم خوب نشده
خوب این چه بلایی بود اونموقع ها!!!
خط!!
یعنی من که تعطیل بودم!
کلاً هم بچه ای نبودم وقت بذارم واسه کارای ظریف
دیگه هم اینکه یه معلم داشتیم که خودش داستانی بود واسه خودش!!
چی بگم که نگفتنش بهتره :))
پوری فرفری راهنمایی هی چه با مزه میشه !
سلام دوست خوبم////////////////به وبلاگم دعوتت می کنم///////[گل]
من معلم هنردوره راهنماييم رو خيلي دوست داشتم..فاميليش فولادي بود و ااز اينايي كه كلي صاحب نظر و هنر و مشهوريت هستند و اومده بود به بچه هاي بي هنر مدرسه ما ، رسم هنر بياموزد....

Post a new comment

Comments by