Remote Blogging!

حالا هی بگین چرا بلاگر چرا بلاگر؟

بفرما!
من این پست رو روز شنبه گذاشتم و گفتم امروز پابلیش کن. آخر تکنولوژی و اینا...

امروز اگه سالم رسیده باشم مشهد مشغول دعا به جون شما و سایر عزیزان هستم...

به یاد همه تون هم هستم...

ما رفتیم سفر

با اجازه دوستان من از فردا تا یک هفته مسافرت سیاحتی زیارتی هستم به سمت مشهد.
به یاد همه هم هستم...

سعی می کنم آپ کنم ولی بعیده!


بوی مهر و باقی قضایا

دیروز و امروز دارم به این فکر میکنم که در طول دوران تحصیل کی و چه وقت بنده به درس علاقه داشتم...

راستش رو بگم ؟ تقریبا چیزی از کلاس اول دبستان یادم نیست! جز همون روز اول که مادرم دستم رو گرفت و برد مدرسه سر کوچه من هم عین یه بچه کاملا خوب! رفتم سر کلاس و بعد هم گفتن ظهر شده برین خونه و من هم اومدم دیدم اِ؟ چه جالب! مامانم دم دره! ( خب البته در این موضع شدیدا بدون لوس بازی بنده مهد کودک هم احتمالا بی تاثیر نبوده!)

دیگه.... آها از کلاس اول درس "ش" رو هم یادمه! چون مثالش " شلوار" بود و من تا اون لحظه می گفتم " شروار" ( هنوز هم این اتفاق میوفته گه گاهی!)
دیگه .... درس ریاضی هم یادمه که برای عدد یک ، یه خط میگذاشتیم برای دو، دو تا خط و ... اما برای پنج یه خط روی اون چهار تای قبلی. باعث شده بود من فکر کنم پنج چه عدد خاصی یه!
دیگه چیز خاصی از کلاس اول دبستان یادم نیست!

جالبه ها! این عمق علاقه من به درس رو می رسونه!

ولی دروغ نگم سال پنجم یه معلم داشتیم ( خانم افکاری) که خیلی مهربون بود و من کلا کیف می کردم که از این بیست بگیرم!! در حدی که مثلا معدل ثلث اولم شد بیست! ولی باز هم یادم نمیاد که مثلا برای اینکه 20 بگیرم بشینم خر خونی! همینجوری!! بیست می شدم! نشون به اون نشونی که این خانم یه دفعه یک معرفتی به خرج داد که هنوز یادم نرفته! ثلث دوم کارنامه ام همش بیست بود الا یه دونه 18! خیلی حالم گرفته شد که چرا شدم 18بعد منو برد پای لیست نمره ها و نشونم دا نمره ام رو دیدم اوه اوه اوه!! شدم 13! بعد معلم جان مرام گذاشته ... خلاصه اینطوری!



درس هایی که دوست داشتم .... خب چیزی که یادم میاد عربی هست و آقای اکبری...خیلی سوگولی بودم و اینا! تا آخر تحصیل هر چی عربی دوست داشتم به خاطر این مرد نازنینِ جوانِ قد بلندِ لاغرِ ریش تنکِ مو قهوه ای بود...

فکر کن : توی همون راهنمایی یک بار درس حرفه و فن ( از بس دوستش داشتم اسمش دبیرش هم یادم نیست!) رفتم پای تخته و چون هیچی بلد نبودم رسما بهم صفر داد! خود صفر!

یه معلم تاریخ و جغرافی هم داشتیم ( آقای احمدی) این بهترین توصیف رو از درس خوندن من کرد. چون من مثلا گاهی می رفتم پای تخته و عین بلبل !! و گاهی به قول خودش یه تاریخ جدیدی رو می گفتم!


یه بار گفت: " این پوری خیلی جالبه! بگیر نگیر داره درس خوندنش!" این دقیق ترین توصیف برای درس خوندن من بود ( احتمالا هست!)



یه چیز دیگه تو راهنمایی این بود که همیشه بیشتر مشق هام رو توی مدرسه و روی یک سکوی یی که پشت حیاط بود بین ساعت هفت تا هفت و نیم می نوشتم! سکو که میگم یه سکویی بود که یه 20-30 قدم طولش بود و صبحها سر قفلی داشت! یعنی دیر میرسیدی جا نبود که بساط مشق نوشتنت رو پهن کنی! بساط کپی پیست هم که به راه بود...

بعد یه خاطره ای هم دارم از راهنمایی که چون از این جا خانواده رد میشه نمیشه تعریف کرد!

ولی یه خاطره هم دارم که خودم هر وقت یادم میوفته خوشم میاد:

سوم راهنمایی یه بار کلی مشق داشتم و انشا هم باید می نوشتم بعد همین طور که تو خونه داشتم یکی بر سر خود و یکی بر سر درس ها می کوبیدم پدر جان فهمید و گفت بیا کمکت کنم! خب تنها درسی که به راحتی می تونست کمک کنه انشا بود.
جای شما خالی یه انشایی نوشت در حد تیم ملی! ( موضوعش هم یه چیزی تو مایه اینکه هر کاری کنیم نتیجه اش به خود ما بر میگرده بود)
از بخت من فردا معلم اسم من رو خوند برا انشا ! جای شما خالی من هم رفتم خوندم و یک بیست تپل زدم به بدن!! تنهایی انشایی بود که بیست شدم! فقط همیشه برام سواله که معلم چطور نفهمید خودم ننوشتم!

دیگه.....یه بار هم مادرم منو شب امتحان جغرافی توی گیم نت ( یادش به خیر اون موقع ها توی گیم نت سگا بود ) دستگیر کرد! خیلی اوضاع وخیمی بود!!!

دبیرستان هم .... فقط دوستی هاش یادمه و بس! دارم فکر میکنم که از چه درسی خوشم مییومد ... یه کمی ادبیات...همین!




اه ه ه ه ه ه !! چقدر نوشتم! واقعا حال دارید همش رو بخونید!؟!؟

ازدفتر-ششم

اول:

یادت هست؟ من و تو بودیم و درخت و بارانی که هنوز نیامده بود.گفتیم و گفتیم تا باران هم آمد. آمدنش را دیدیم اما غلبه قطره بر کلمه شدنی نبود. باران که آمد تشنگی زمین را برد. ما اما هنوز تشنه باران حرف بودیم. باران تاب تمام شدن ناگفته ها را نیاورد و بی امان شد. پناه زیر درخت هم چاره ساز نشد. دویدیم تا سقف. پناه خوبی بود اما نه برای من و تویی که حالا دیگر تنمان در تصرف باران بود. فال نیک زدم به باران...

وسط:

لعنت بر کسی که لحظه ای و آنی در خوبی ات شک کند که لحظه لحظه ی بودنت خوبی خالص بود. در هر لحظه ی هر کس خوبی ات پیداست. دریغ که گریزی نبود از تَرَکِ بند نخورده ای که بند زنان حریفش نبودند...

همیشه:

گل خشک شده شاید دیگر لای کتابت نباشد اما رگبار باران، خاطره ی همیشه من است.
فال نیک زدم به باران ، نمیدانستم که کاخ خاکی آرزوهایم را خواهد شست...

تغییر ساعت

چه کیفی داد این یک ساعت اضافه ای که دیشب خوابیدیم!
-----
این پست دادن در حد توئیت هم کیف میده ها!!!
--------
بعدا اضافه شد: من تو این چند روز شرمنده دوستان بلاگفا ایی هستم! هی تلاش وافر میکنم که بشه کامنت بدم و نمیشه ! بعضی وقت ها یههو از دستش در میره و میشه تو یه وبلاگی احیانا کامنت داد .
گفتم بدونید که من شرمنده نباشم...

Into The Wild

خیلی وقت بود با فیلمی سر حال نیومده بودم

Into the Wild

یه فیلم پر از مونولوگ های زیبا، منظره های زیبا و کلا زیبایی....

و البته یه پایان به یاد موندنی


من که لذت بردم

اگه ندیدی ، ببین!

جمعه

بعضی جمعه ها خیلی خوبن! اینقدر که آدم دلش می خواد باز هم تکرار بشن.
اندازه روحیه مردم رو میشد فهمید...

همین دیگه...
----
ای تو روح این فیلی!!! هیچ را نمیشه رفت!

هنر تا هنر

با دوستی داشتم صحبت می کردم . حرف رسید به علی حاتمی و این که این جمله " همه عمر دیر رسیدیم" خیلی فی البداهه سر صحنه فیلم به ذهنش رسیده.
بعد رسیدیم که هنر این مرحوم ذاتی بوده ، جوشش می کرده از ته وجودش. ولی امثال ما چی؟ ما همیشه داریم " سعی " میکنیم که یه کار هنری بکنیم! " سعی " میکنیم یه متن قشنگ بنویسیم. " سعی" میکنیم یه نقاشی قشنگ بکشیم و ...


حالا فکر می کنید کدوم اینها ارزشمند تر باشه. این که آدم "سعی" کنه که هنری داشته باشه یا خود به خود و جوششی باشه؟

..............

ناراحتم

و دل شکسته

از دست پدری که به خاطر ساده ترین نکته ( باور کنید این بار من حتی کاری هم نکردم فقط خواب بودم بعد از خوردن سحری ) بدترین نیش و کنایه ها و تهمت ها رو بهت میزنه و صد تا صفتی که نداری رو بهت نسبت میده. و در آخر هم از داشتن پسری مثل تو اظهار ندامت میکنه و ...
و میدونم بعدا هم که یکی بهش بگه :" چی شد" میگه :" هیچی!" و بر میداره داستان رو با یه لحنی که صدو هشتاد درجه فرق میکنه تعریف میکنه. انگار نه انگار.

حوصله هم ندارم

همین.

از دفتر - پنجم

آن هنگامی که بر درهای بسته می کوبی تا شاید دری را کسی به رویت بگشاید. آن وقتی که ترس فلج کننده در کوچه ماندن، تنها بودن و تنها ماندن در بند بند وجودت رخنه کرد. وقتی که بیهوده تمام توانت را در مشتت گره کردی و به دری کوبیدی : یک بار، ده بار ، صد بار و از صد دری که هر کدامش را صد بار کوبیدی یکی هم باز نشد.
بدان که هنوز هم دیر نیست. هنوز هم وقت هست که نه صد بار نه ده بار ، یک بار و فقط یک بار از آن که باید بخواهی. خواهش کن و ببین چگونه درهای تو در تو یک به یک به رویت باز می شود.


آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

البته گاهی وقت ها حالتی که 180 درجه با حالت دیروز تفاوت دارد هم رخ میدهد! مانند دیشب!
از پدرجان تعریف کردیم، چشم خورد ظاهرا!

گاهی وقت ها در دل کردن با پدر کم حرف حتی در حد دو جمله هم که باشه بهت آرامش میده . حتی اگه شکاف بین نسل هاتون اندازه یه دره باشه...

ایرانی بازی

ایرانی بازی یعنی تا وقتی بیکار هستی و شغلی نداری از زور علافی داری میمیری و له له میزنی برای کار کردن!! و وقتی شغلی گیر آمد ( به خصوص دولتی ) اونوقت در راستای علافی هر کاری ( از قبیل تماشای جزء به جزء و پیگیرانه مباحثات خیلی خیلی جدی!! مجلس) که در راستای علافی باشد انجام می شود که کار یه وقتی خدای نکرده انجام نشود!

از دفتر - چهارم

و خداوند مادرها را آفرید تا آدم ها بدانند عشق یعنی چه؟ دیگر خواهی بی خودخواهی یعنی چه؟ نگرانی از ته دل، فدا شدن، نگاه از سر علاقه، لبخند بی بهانه، دعای بی ریا، دلشوره یعنی چه؟
چه میکند این مادری با مادر که ندیدم مادری پشیمان باشد از مادری؟

سوال بعدی

من نمیدونم این روزها دارم وقتم رو چه کار میکنم!
نه کار میکنم درست
نه تفریح میکنم درست
نه به کارهایی که دوست دارم میرسم
نه به آدمهایی که دوست دارم سر میزنم
خلاصه هیچی

کاری که میدونم میکنم فکر کردنه همین...

چشم به هم میزنم شبه و وقت خواب!
و فردا روز از نو روزی از نو...

کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!!!!!!!