اسباب کشی در روز فرخنده

بنده افتخار دارم که اعلام کنم که در این روز فرخنده ( یعنی 8/8/88) از بلاگ اسپات هم رفتیم یه جای دیگه



پورپدر دات کام رو دریاب!

مالک

تو یک آیه قرآن هست که معنیش نقل به مضمون اینه :" اگر واقعا میخواهید جلوی خدا سرکشی کنید، برید و یه جایی رو پیدا کنید که در ملک خدا نباشه و اونجا هر کاری خواستید بکنید"
بعضی ایرانیان عزیز فکر میکنند خارج از ایران، خارج از ملک خدا هم هست...

-----------------
من از تمام دوستان شرمنده ام. نمیدونم چرا نمی رسم کامنت بدم، فکر کنم تقصیر این Google Reader باشه...

به هر حال شرمنده.

عادت

عرض شود که بنده یک مدتی مغزم هنگ هست! به خدا می خوام آپ کنم ولی اینقدر فکرم مشغوله که احتمالا از اون آپ چیز بدرد بخوری در نمیاد و وقت شما رو هم هدر میدیم!
----
من یک عادتی دارم که نمبدونم بد هست یا نه اونم اینه که اگر حس کنم یک دوستی رو چند وقته فقط من دارم سراغش رو میگیرم، احوالش رو می پرسم و ... یه مدت سعی میکنم خبری ازش نگیرم ببینم کی از من خبر میگیره و اگر طرف دیر اقدام کنه ممکنه به قول رابرت دنیرو در " ملاقات با فاکر ها" از " حلقه اعتمادم " خارج بشه
حالا این عادتی است که باید ترک بشه؟

تحریک

کامنت فرنوش خانم قصد بنده رو بر عملی کردن یک تصمیم قدیمی به جریان انداخت!!!
منتظر خبر های جدید باشید...

بعضی از نقاشی ها برای قاب دیوار نیست
همان طور که بعضی از نوشته ها برای خواندن نیست...

هنر برای عذابی که اکنون خوشایند است...

این پست ( + ) جناب علیرضا خان منو یاد روزهای دوران راهنمایی و زنگ هنر انداخت...

یک دبیری داشتیم به اسم آقای صدر ممتاز. با یک ریش توپی سیاه و قد فوق بلند! ( تقریبا یک چیزی شبیه به این بازیگر / مجری که اسمش یادم رفته ولی این اواخر بهش میگن قیاس الدین جمشید کاشانی!ولی قد بلندتر!) همیشه هم روزهای چهارشنبه کلاس هنر داشتیم. همیشه هم شب های سه شنبه بنده در حال کوفتن بر مغز سر خود بودم!
تکلیف های هنر ما همیشه یه چیز هایی بود که واسه من جدید بود و فکر هم نمیکنم کسی از بچه ها تا به حال انجام داده بود همه اش هم خوراک کثیف کاری! از کاغذ چایی و ابر و باد بگیر تا چاپ سیب زمینی و در آخر هم شاه بیت این هنر ها یعنی خشنویسی...

بنده هم که همش تو کار بزن در رو! همیشه سر این کلاس بحث داشتیم با حضرت استاد ( البته اون بگیر نگیر که اون یکی معلم محترم هم فرموده بودند ( +) در این مورد هم کاملا صدق میکرد!)

با این حال الان که فکر میکنم فقط خود این آدم یادمه و خاطرات زیادی ازش یادم نیست
بهترین خاطره ای که ازش یادمه اینه که یک سری از ما بچه ها رو به یه دلیلی برده بود کارگاه بعد اونجا هم جای دنجی بود.. خلاصه ییهو دیدم از یه گوشه یه سنتور در آورد ( یه طوری که انگار قبلا جا سازی کرده ) و شروع کرد به زدن....

خاطره بعدی هم مربوط میشه به همون بحث بگیر نگیر که مادرم رو کشوند مدرسه با این مضمون که پسری که این دست رو برای من کشیده ( یادتونه یکی از فیگور ها بود که به دست یک حالتی بدیم و بکشیم ، بنده خدا همچین اینو دید و ذوق در کرد از خودش و برای یک بار در عمرش به من بیست داد! ) این چه وضع خوشنویسی هست ( خدایی یادمه چون این خوشنویسی در همون سکوی معروف ( + ) به انجام رسیده بود! )

خاطره آخری هم که میخوام بگم مربوط به یه تکلیف هست که قرار بود اسم خودمون رو به صورت آرم طراحی کنیم و من اسمم رو به صورت دو تا لوزی در آوردم و خیلی کیف کرده بودم از IQ که ترکونده بودم. وقتی نشون این اقا دادم یه ذره این ور و انورش کرد و گقت : فقط اینجاش رو کوتاه کن و خط هات رو پهن تر. منم گفتم چشم و در دلم متهم اش کردم به بی سلیقگی و این که اصلا همین که خودم کشیدم بهتره!!!

هی چه دورانی بود....

بعله...

وای بر من! چند روزه پست ندادم؟ وای برمن (;

--------------
در باب رانندگی...

شما تصویری از یک خانم پشت کالسکه در ذهن دارید؟ در حال اسب سواری چطور؟ گاری در حال شلاق زدن به اسب؟

حقیقت اینه که خانم ها در طول تاریخ خیلی کم وظیفه راندن مرکب رو بر عهده داشتند و یه جورایی این در ژنتیکشون کمرنگ شده.
میخوام بگم خانمها باید رانندگی کنن اما تا وقتی ژنتیکشون به اندازه ما مردها قوی نشده باید تحملشون کنیم ما مردا!!

این رو به این خاطر میگم که صبح می خواستم دنده عقب از کوچه بن بست دربیام و یک خانم راننده کله ماشینش رو کرده تو کوچه و مثل دم چسبیده به من و نمیگذاره من برم بیرون!! این رو هم درک نمیکنه که تا من از اون کوچه نیم متری نیام بیرون ایشون نمیتونن تشریف ببرن تو!
بعد که تازه بعد از 10 دقیقه دنده عقب میگیره، میره تو دیوار و دعواش رو با من میکنه. که چرا نده عقب میای ؟ چرا با سر نمیای که من نرم تو دیوار ( انگار ربط به جهت ماشین من داره!)
من هم با عرض شرمندگی از حضار محترم از کوره در رفتم و وایسادم به داد و بیداد |:
----
پی نویس: اون وقت هایی که سر رانندگی دعوام میشه همش می ترسم یه آشنا یا کسی که ممکنه آشنا بشه بعدا من رو تو اون وضع ببینه! ( چون یک بار دیگه دقیقا همین وضعیت بود و یک آشنا من رو دید!)
چی نویس 2 : امروز ثابت شد که سر دردهام به اعصاب مربوطه. بعد از حادثه مزبور سر دردی گرفتم که بهم ثابت کرد سر درد مال اعصابه

دعا

خدایا!!!!

کسی را دچار درد دندان ، عصب کشی، جراحی لثه، و قس علی هذا نفرما

بلند بگو آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!

---

پی نویس: ببینید من چقددددددر باحال و با صفا و با مرامم که با لثه های رسما جر واجر باز هم میام پست میدم!!

خدا من رو از شما جماعت وبلاگ خون نگیره!!!

پی نویس 2: دیروز بیشتر از درد، خمار انواع مسکنی بودم که روی هم خورده بودم!!!

نظریه ریش تراشی

کار یاد گرفتن ما آدم ها مثل تراشیدن ریش مردان است.

این درست که به مرور زمان یاد میگیرند تیغ را چطور در دست بگیرند که زخمی ایجاد نشود.

اما کلفت شدن پوست هم در بالا رفتن کیفیت کار بی تاثیر نیست!

سوتی ناب!

در ضمن عرض کنم که سوتی دادم در حد ناسا!!

قضیه از این قراره که شرکت یک آگهی به پیک برتر سفارش داده بودیم که تیراژ بیست هزارتایی داره. متن این آگهی کذا رو هم من نوشته بودم.

بعد امروز زنگ زدن که بیاید برای تایید و این حرف ها. همکار ماهم رفت...

- سلام پور پدر...
- سلام . خوبی ؟ آگهی درسته
- آره همه چیش درسته فقط یه اشکالی داره
- چی؟
- از این سه تا شماره که دادی واسه آگهی یکیش شماره هاش پس و پیش ه !
- خب بگو درستش کنن دیگه...
- آخه پونزده هزار تا چاپ کردن و بسته بندی و آماده چاپ!
- [سکوت]
- حالا چه کار کنیم؟
- [ همچنان سکوت]
- الو!؟
- بابا دارم فکر میکنم....


خب واضحه که من هنوز دارم فکر میکنم! تنها راهی که به ذهنمون رسیده اینه که زنگ بزنیم به شماره اشتباه و قضیه رو بگیم و امیدوار باشیم ازمون شکایت نکنه...

---
بعد به من میگن ریلکس باش اینا... با این سوتی که دادم ؟؟؟ ریلکس باشم؟!؟!؟


ما برگشتیم از سفر

خدمت دوستان گلم عرض کنم که من دیشب برگشتم از سفر سیاحتی زیارتی...
خیلی سفرخوبی بود و خیلی بهش نیاز داشتم و اینها...

سعی هم کردم جای همه رو هو خالی کنم
سلام همه رو هم برسونم D:


Remote Blogging!

حالا هی بگین چرا بلاگر چرا بلاگر؟

بفرما!
من این پست رو روز شنبه گذاشتم و گفتم امروز پابلیش کن. آخر تکنولوژی و اینا...

امروز اگه سالم رسیده باشم مشهد مشغول دعا به جون شما و سایر عزیزان هستم...

به یاد همه تون هم هستم...

ما رفتیم سفر

با اجازه دوستان من از فردا تا یک هفته مسافرت سیاحتی زیارتی هستم به سمت مشهد.
به یاد همه هم هستم...

سعی می کنم آپ کنم ولی بعیده!


بوی مهر و باقی قضایا

دیروز و امروز دارم به این فکر میکنم که در طول دوران تحصیل کی و چه وقت بنده به درس علاقه داشتم...

راستش رو بگم ؟ تقریبا چیزی از کلاس اول دبستان یادم نیست! جز همون روز اول که مادرم دستم رو گرفت و برد مدرسه سر کوچه من هم عین یه بچه کاملا خوب! رفتم سر کلاس و بعد هم گفتن ظهر شده برین خونه و من هم اومدم دیدم اِ؟ چه جالب! مامانم دم دره! ( خب البته در این موضع شدیدا بدون لوس بازی بنده مهد کودک هم احتمالا بی تاثیر نبوده!)

دیگه.... آها از کلاس اول درس "ش" رو هم یادمه! چون مثالش " شلوار" بود و من تا اون لحظه می گفتم " شروار" ( هنوز هم این اتفاق میوفته گه گاهی!)
دیگه .... درس ریاضی هم یادمه که برای عدد یک ، یه خط میگذاشتیم برای دو، دو تا خط و ... اما برای پنج یه خط روی اون چهار تای قبلی. باعث شده بود من فکر کنم پنج چه عدد خاصی یه!
دیگه چیز خاصی از کلاس اول دبستان یادم نیست!

جالبه ها! این عمق علاقه من به درس رو می رسونه!

ولی دروغ نگم سال پنجم یه معلم داشتیم ( خانم افکاری) که خیلی مهربون بود و من کلا کیف می کردم که از این بیست بگیرم!! در حدی که مثلا معدل ثلث اولم شد بیست! ولی باز هم یادم نمیاد که مثلا برای اینکه 20 بگیرم بشینم خر خونی! همینجوری!! بیست می شدم! نشون به اون نشونی که این خانم یه دفعه یک معرفتی به خرج داد که هنوز یادم نرفته! ثلث دوم کارنامه ام همش بیست بود الا یه دونه 18! خیلی حالم گرفته شد که چرا شدم 18بعد منو برد پای لیست نمره ها و نشونم دا نمره ام رو دیدم اوه اوه اوه!! شدم 13! بعد معلم جان مرام گذاشته ... خلاصه اینطوری!



درس هایی که دوست داشتم .... خب چیزی که یادم میاد عربی هست و آقای اکبری...خیلی سوگولی بودم و اینا! تا آخر تحصیل هر چی عربی دوست داشتم به خاطر این مرد نازنینِ جوانِ قد بلندِ لاغرِ ریش تنکِ مو قهوه ای بود...

فکر کن : توی همون راهنمایی یک بار درس حرفه و فن ( از بس دوستش داشتم اسمش دبیرش هم یادم نیست!) رفتم پای تخته و چون هیچی بلد نبودم رسما بهم صفر داد! خود صفر!

یه معلم تاریخ و جغرافی هم داشتیم ( آقای احمدی) این بهترین توصیف رو از درس خوندن من کرد. چون من مثلا گاهی می رفتم پای تخته و عین بلبل !! و گاهی به قول خودش یه تاریخ جدیدی رو می گفتم!


یه بار گفت: " این پوری خیلی جالبه! بگیر نگیر داره درس خوندنش!" این دقیق ترین توصیف برای درس خوندن من بود ( احتمالا هست!)



یه چیز دیگه تو راهنمایی این بود که همیشه بیشتر مشق هام رو توی مدرسه و روی یک سکوی یی که پشت حیاط بود بین ساعت هفت تا هفت و نیم می نوشتم! سکو که میگم یه سکویی بود که یه 20-30 قدم طولش بود و صبحها سر قفلی داشت! یعنی دیر میرسیدی جا نبود که بساط مشق نوشتنت رو پهن کنی! بساط کپی پیست هم که به راه بود...

بعد یه خاطره ای هم دارم از راهنمایی که چون از این جا خانواده رد میشه نمیشه تعریف کرد!

ولی یه خاطره هم دارم که خودم هر وقت یادم میوفته خوشم میاد:

سوم راهنمایی یه بار کلی مشق داشتم و انشا هم باید می نوشتم بعد همین طور که تو خونه داشتم یکی بر سر خود و یکی بر سر درس ها می کوبیدم پدر جان فهمید و گفت بیا کمکت کنم! خب تنها درسی که به راحتی می تونست کمک کنه انشا بود.
جای شما خالی یه انشایی نوشت در حد تیم ملی! ( موضوعش هم یه چیزی تو مایه اینکه هر کاری کنیم نتیجه اش به خود ما بر میگرده بود)
از بخت من فردا معلم اسم من رو خوند برا انشا ! جای شما خالی من هم رفتم خوندم و یک بیست تپل زدم به بدن!! تنهایی انشایی بود که بیست شدم! فقط همیشه برام سواله که معلم چطور نفهمید خودم ننوشتم!

دیگه.....یه بار هم مادرم منو شب امتحان جغرافی توی گیم نت ( یادش به خیر اون موقع ها توی گیم نت سگا بود ) دستگیر کرد! خیلی اوضاع وخیمی بود!!!

دبیرستان هم .... فقط دوستی هاش یادمه و بس! دارم فکر میکنم که از چه درسی خوشم مییومد ... یه کمی ادبیات...همین!




اه ه ه ه ه ه !! چقدر نوشتم! واقعا حال دارید همش رو بخونید!؟!؟

ازدفتر-ششم

اول:

یادت هست؟ من و تو بودیم و درخت و بارانی که هنوز نیامده بود.گفتیم و گفتیم تا باران هم آمد. آمدنش را دیدیم اما غلبه قطره بر کلمه شدنی نبود. باران که آمد تشنگی زمین را برد. ما اما هنوز تشنه باران حرف بودیم. باران تاب تمام شدن ناگفته ها را نیاورد و بی امان شد. پناه زیر درخت هم چاره ساز نشد. دویدیم تا سقف. پناه خوبی بود اما نه برای من و تویی که حالا دیگر تنمان در تصرف باران بود. فال نیک زدم به باران...

وسط:

لعنت بر کسی که لحظه ای و آنی در خوبی ات شک کند که لحظه لحظه ی بودنت خوبی خالص بود. در هر لحظه ی هر کس خوبی ات پیداست. دریغ که گریزی نبود از تَرَکِ بند نخورده ای که بند زنان حریفش نبودند...

همیشه:

گل خشک شده شاید دیگر لای کتابت نباشد اما رگبار باران، خاطره ی همیشه من است.
فال نیک زدم به باران ، نمیدانستم که کاخ خاکی آرزوهایم را خواهد شست...

تغییر ساعت

چه کیفی داد این یک ساعت اضافه ای که دیشب خوابیدیم!
-----
این پست دادن در حد توئیت هم کیف میده ها!!!
--------
بعدا اضافه شد: من تو این چند روز شرمنده دوستان بلاگفا ایی هستم! هی تلاش وافر میکنم که بشه کامنت بدم و نمیشه ! بعضی وقت ها یههو از دستش در میره و میشه تو یه وبلاگی احیانا کامنت داد .
گفتم بدونید که من شرمنده نباشم...

Into The Wild

خیلی وقت بود با فیلمی سر حال نیومده بودم

Into the Wild

یه فیلم پر از مونولوگ های زیبا، منظره های زیبا و کلا زیبایی....

و البته یه پایان به یاد موندنی


من که لذت بردم

اگه ندیدی ، ببین!

جمعه

بعضی جمعه ها خیلی خوبن! اینقدر که آدم دلش می خواد باز هم تکرار بشن.
اندازه روحیه مردم رو میشد فهمید...

همین دیگه...
----
ای تو روح این فیلی!!! هیچ را نمیشه رفت!

هنر تا هنر

با دوستی داشتم صحبت می کردم . حرف رسید به علی حاتمی و این که این جمله " همه عمر دیر رسیدیم" خیلی فی البداهه سر صحنه فیلم به ذهنش رسیده.
بعد رسیدیم که هنر این مرحوم ذاتی بوده ، جوشش می کرده از ته وجودش. ولی امثال ما چی؟ ما همیشه داریم " سعی " میکنیم که یه کار هنری بکنیم! " سعی " میکنیم یه متن قشنگ بنویسیم. " سعی" میکنیم یه نقاشی قشنگ بکشیم و ...


حالا فکر می کنید کدوم اینها ارزشمند تر باشه. این که آدم "سعی" کنه که هنری داشته باشه یا خود به خود و جوششی باشه؟

..............

ناراحتم

و دل شکسته

از دست پدری که به خاطر ساده ترین نکته ( باور کنید این بار من حتی کاری هم نکردم فقط خواب بودم بعد از خوردن سحری ) بدترین نیش و کنایه ها و تهمت ها رو بهت میزنه و صد تا صفتی که نداری رو بهت نسبت میده. و در آخر هم از داشتن پسری مثل تو اظهار ندامت میکنه و ...
و میدونم بعدا هم که یکی بهش بگه :" چی شد" میگه :" هیچی!" و بر میداره داستان رو با یه لحنی که صدو هشتاد درجه فرق میکنه تعریف میکنه. انگار نه انگار.

حوصله هم ندارم

همین.

از دفتر - پنجم

آن هنگامی که بر درهای بسته می کوبی تا شاید دری را کسی به رویت بگشاید. آن وقتی که ترس فلج کننده در کوچه ماندن، تنها بودن و تنها ماندن در بند بند وجودت رخنه کرد. وقتی که بیهوده تمام توانت را در مشتت گره کردی و به دری کوبیدی : یک بار، ده بار ، صد بار و از صد دری که هر کدامش را صد بار کوبیدی یکی هم باز نشد.
بدان که هنوز هم دیر نیست. هنوز هم وقت هست که نه صد بار نه ده بار ، یک بار و فقط یک بار از آن که باید بخواهی. خواهش کن و ببین چگونه درهای تو در تو یک به یک به رویت باز می شود.


آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

البته گاهی وقت ها حالتی که 180 درجه با حالت دیروز تفاوت دارد هم رخ میدهد! مانند دیشب!
از پدرجان تعریف کردیم، چشم خورد ظاهرا!

گاهی وقت ها در دل کردن با پدر کم حرف حتی در حد دو جمله هم که باشه بهت آرامش میده . حتی اگه شکاف بین نسل هاتون اندازه یه دره باشه...

ایرانی بازی

ایرانی بازی یعنی تا وقتی بیکار هستی و شغلی نداری از زور علافی داری میمیری و له له میزنی برای کار کردن!! و وقتی شغلی گیر آمد ( به خصوص دولتی ) اونوقت در راستای علافی هر کاری ( از قبیل تماشای جزء به جزء و پیگیرانه مباحثات خیلی خیلی جدی!! مجلس) که در راستای علافی باشد انجام می شود که کار یه وقتی خدای نکرده انجام نشود!

از دفتر - چهارم

و خداوند مادرها را آفرید تا آدم ها بدانند عشق یعنی چه؟ دیگر خواهی بی خودخواهی یعنی چه؟ نگرانی از ته دل، فدا شدن، نگاه از سر علاقه، لبخند بی بهانه، دعای بی ریا، دلشوره یعنی چه؟
چه میکند این مادری با مادر که ندیدم مادری پشیمان باشد از مادری؟

سوال بعدی

من نمیدونم این روزها دارم وقتم رو چه کار میکنم!
نه کار میکنم درست
نه تفریح میکنم درست
نه به کارهایی که دوست دارم میرسم
نه به آدمهایی که دوست دارم سر میزنم
خلاصه هیچی

کاری که میدونم میکنم فکر کردنه همین...

چشم به هم میزنم شبه و وقت خواب!
و فردا روز از نو روزی از نو...

کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!!!!!!!

سوال!

دیروز یه گدا دیدم که با عینک آفتابی و تیپی که واسه یه گدا شیکه کنار خیابون ایستاده و داره گیتار میزنه و وقتی رسیدم نزدیکتر دیدم فقط داره ادای گیتار زدن در میاره!
حالا از دیروز درگیر یه سوال فلسفی شدم:
این آقای گدا دچار روند گذر از سنت به مدرنیته شده یا دچار غربزدگی؟

هواپیما سفید بزرگه

چند وقتی بود که فراموش کرده بودم اما تازگی این خاطره باز هم در ذهنم زنده شده:
شش- هفت ساله بودم و مثل این وقتی ماه رمضان. روزه میگرفتم؟ شاید روزه نصفه و نیمه ای هم میگرفتم. آن ماه رمضان این حرف پدرم که: " تو ما رو دعا کن. دعای بچه ها زود میگیره " شده بود یک علامت سوال بزرگ. که من کودک چه برتری دارم که پدرم ندارد و به خاطرش دعایم به قول پدر زودتر میگیرد.
به خیال خودم خواستم ببینم پدر راست گفته یا نه. نمیدانم چرا ولی به قول عزیزی که :" ما از خدا در حد غول چراغ جادو انتطار داریم" ، آرزویی در حد غول چراغ جادو کردم : " خدایا اون هواپیما سفید بزرگه رو میخوام، عین اونکه فلانی داره" شب بعد میهمان داشتیم. هدیه میهمان برای من " هواپیما سفید بزرگه" بود "عین اونکه فلانی داشت".
حالا دیگر بچه نیستم. حالا دیگر آرزو هایم هم با خودم بزرگ شده اند. آرزو هایی دارم که در حد خدایی خداست نه بشکن زدن غول چراغ جادو. امیدم این است برای خدا همان باشم که دنبال" اون هواپیما سفید بزرگه "بود. بله! پاکی کودکانه چیز دیگری است اما خدا هم .... خداست!

از دفتر- سوم

حرف سبک، سنگینی سکوت را نمی شکند عزیز من...
-------------
این خاصیت ثانیه هاست که طولانی می شوند وقتی قصد کشتنشان را داری...

گاهی وقت ها حس میکنم دغدغه هام خیلی کوچیک و حقیر است نسبت به بقیه
تازگی ها چیزهایی میبینم و میشنم که یا اصلا برام پیش نیومده یا خیلی مقیاس کوچکتری پیش اومده ...

هر چند هیچ آدمی بی مکافات نگذاشته خدا جون...

ولی خب..
-----------------------------------
از وارسته ای پرسیدند : چه چیزی باعث میشه که شخصی که ادعای دین و تقوی و ... داره دست به هر کار کثیفی میزنه و عین خیالش نیست؟
جواب شنید: در اول کار حرام را مکروه میبیند. بعد از مدتی مکروه را مباح. بعد از مدتی مباح را مستحب بعد از مدتی مستحب را واجب! یعنی کاری که در نظر اول حرام است برای او نه تنها حلال بلکه واجب است!

برو ببین خریت آدم تا کجا میره!

loop

ما هر سال اول ماه رمضان دعا می کنیم که سر به راه شویم.
یک بار دعا برای سر به راه شدن احتمالا کافی است.
اما ما هر سال اول ماه رمضان دعا می کنیم که سر به راه شویم.
---
فکر کنم رمضان تنها ماهی باشه که فیلم دیدن از یک عمل مباح به عبادت تبدیل میشه ( با شرایطی البته!)

از دفتر - دوم

می خواهم ببینم درونت را
بشنوم سرودت را
از بر کنم حرفت را
بیاندازم در سر هوایت را
تنفس کنم هوایت را
بیاموزم مرامت را
به جان بخرم ملالت را
شاید این بار سیاهی ام ، سفیدی ات را خاکستری نکرد...

نشانه ها

بعضی می گویند نشانه عقل است.
بعضی می گویند نشانه فکر زیاد است.
بعضی می گویند نشانه گذر سن است.
بعضی می گویند. نشانه کمبود وقت است.

هر چه هست چند تار سفید در چانه ام نشانه اش است...

نظر

هم چنان به دنبال یک سیستم نظر گذاری هستم که کسی را شاکی نکند!
قبلی را هم فرستادیم خانه پدرش!

خنده

ناراحتی و ناامید شدن چیزی است که هم شیطان می خواهد و هم این روز ها اعوان و انصارش

پس من به ریش شیطان و اعوان انصارش می خندم!

از دفتر- یکم

به نام صاحب همه جا،همه جان و همه چیز
باده نخورده مستم. لازم نیست راه رفتنم را ببینی یا حرف زدنم را بشنوی تا بفهمی. این را خودم بهتر از هر کسی می دانم.
دوست دارم شب ها از فرط مستی بخوابم و صبح از خماری مستی دیشب برخیزم. یا نه ! دوست دارم از فرط مستی، نا خواسته ی " تو" در آغوشت بخوابم و دیگر صبح از خماری مستی دیشب بلند هم نشوم.
جور دیگر هم می شود: گرچه باده نخورده مستم اما باز هم باده گساری کنم با شراب چشمانت به شرطی که مزه باده طعم شیرین لب هایت باشد.
لازم نیست با خواندن این نوشته ها محکومم کنی. گفتم که لازم نیست راه رفتنم را ببینی یا حرف زدنم را بشنوی تا بفهمی.
عزیز! من باده نخورده مستم.
---
توضیح: این " از دفتر" ها نوشته های من است در مواقعی که احساس تنهایی می کنم. در این وقت ها قلم و کاغذ بر میدارم و می نویسم هر چیزی که جاری شود.
لطفا برداشت دیگری نشود.

انفجار IQ در تهران!

آن عزیز شیر پاک خورده ای که در اداره راهنمایی و رانندگی جلوس فرموده و بعد از تفکر ( ؟ ) فراوان (!!) به این نتیجه رسیده که دور برگردان خیابان شریعتی بعد از پل صدر را مسدود کند آیا به این فکر نکرده چند ماه پیش هم ورودی های بالاتر را مسدود کرده و آن بندگان خدایی که قبلا از همین نقطه دور میزدند حالا باید تا سر پل تجریش تشریف ببرند و دور بزنند؟؟ ( توجه: این کار در روز عادی حداقل 20 دقیقه طول خواهد کشید و زمان ترافیک کلا هیچی اصلا بیخیال!)
و اگر هم گول نخورند و وارد شریعتی نشدند باید در اتوبان بعد از یک دور شمسی قمری که دست کمی از حالت اول ندارد، به جایی برسد که قبلا 2-1 دقیقه ای میرسید؟
سوال: آیا این عزیز شیر پاک خورده در طرح راه اندازی خط BRT خیابان ولیعصر هم همین قدر تفکر داشته ؟!
سوال بعد: ایا اداره راهنمایی و رانندگی با من دشمنی دارد که نقطه پایانی میانبر های ما را مسدود می کند و ما کلا حرص می خوریم؟

بارون هنری



وقتی این عکس رو دیدم نتونستم اینجا نگذارمش!عکس قطره های بارون روی شیشه یک ماشین...
----------------------------------------------------------------------------------
لینک عکس درسایت تلگراف

باز هم نظر خواهی!


این پست فقط برای تست سیستم نظر خواهی صادر شده و ارزش دیگری ندارد! امیدوارم این سیستم جدید کار بکند!
---------------------------------------------
توضیح: یه کمی طول دارد این سیستم کامنت تا کار کند! و بعد هم که کامنت میگذارید باید بگید که :" من نمی خوام عضو شم ما رو مهمون قبول داشته باش " ( نقل به مضمون) نظر بگذارید که اگه این سیستم رو می پسندید که بمونه اگه نه گه بفرستمش خونه باباش!

خالی



وقتی نیست یعنی جایش خالی است . برای همیشه . جایش با "دیگر" پر نمیشود . جایش خالی خواهد ماند...


امروز برای N امین بار بهم ثابت شد که هروقت حالم گرفته باشه دو چیز ممکنه حالم رو بیاره سر جاش:
موسیقی
فیلم
سوال : آیا من معتادم به فیلم و موسیقی؟
جواب: آره هستم! به درک!


خاک تو سر عقرب صفتم!

بلاگ اسپات!



این کوچ (مجدد ) من به بلاگ اسپات با این که خیلی هول هولکی شد اما خدایی تو همین دو روزه کلی راضی ام.
اولا با راهنمایی استاد کیمیا! این سایت themes.blogger-fa.com را یافتیم که خداییش کارم رو فعلا راه انداخت یک سری راهنمایی هم داره که من واقعا شاد شدم و قالب دلخواه ام رو میتونم سریع !!! درست کنم

منزل نو...

خوشحالم که اومدم به خونه جدید!

دوستانی که فکر می کنند نمیتونند متوجه آپ شدن اینجا بشوند ( چون از بلاگفا کوچ کردم به اینجا ) باید عرض کنم که با استفاده از feed وبلاگ و استفاده از Google Reader به راحتی می تونن این کار رو انجام بدن که سر فرصت عرض می کنم چطور.
فعلا با اجازه...